.
صفحه اصلي آرشيو جستجو پيوند ها تماس با ما
 
آخرین عناوین
ژنرال 13 ساله‌ای آملی که فرمانده سپاه سوم صدام را به زانو در آورد
غلامعلی نسائی

شمال نیوز: روز پنجم، دشتی تفتیده و سوزان, «هفتم خردادماه 1365» حوالی بصره، عراقی ها هزاران اسیر بسیجی را با دست های بسته و زخمی، خسته و تشنه، که از شلمچه و فاو اسیر گرفته اند، را در یک حصار توری، مانند یک قفس، پشت دروازه های بصره، زیر آفتاب داغ و سوزان عراق، بدون آب و غذا، نه سقفی نه دیواری، نه سایه و سرپناهی، برای بازجوئی های نخست و تخلیه ااطلاعات جنگی نگه داشته اند.

با هر سوالی که بازجوهای بی رحم عراقی از اسرا  می پرسند، در پاسخ می گویند: «حرس الخمینی» و با حرص و ولع، با مشت و لگد، با قنداق تفنگ و پوتین، تو سر بچه ها می کوبند.

از نقطه ائی که در شلمچه اسیر شده بودیم، همه بیست و هشت نفر ما را با دست های بسته، کاروانی، کتک زنان می کشیدند به طرف بصره می بردند. از خط اول دوم و سوم جنگ که گذشتیم، خاکریز به خاکریز جمع ما زیاد تر می شد، و هرچه عقب تر می رفتیم، با دشمنی تند خوتر و وحشی تر روبرو می شدیم، و اینجا نقطه اوج رنج اسارت است.

سه روز بود که ما را آورده اند، خیلی از بچه ها گلوله خورده اند، ترکش خمپاره، موج گرفته بودند، عده ائی نیز با دست و پای قطع شده، جسمی پاره پاره، بدون هیچ درمان اولیه، روی زمین سخت، زیر آسمان سوزان، با حالی غریبانه، اینجا توی این قفس، تو گوئی عصر عاشورا دیگر بار تکرار شده است.
 
من بودم و رسول کریم آبادی، حسین برومند، شعبان صالحی و شعبان نائیجی و سعید مفتاح و دیگر همرزمانم از گردان یارسول، بیست و هشت نفر با هم در شلمچه اسیر شدیم. رسول از ناحیه ران هردو پایش، تیرخورده بود، تیرکالیبر، بالای پیشانی اش هم یک گلوله سیمینوف نشسته بود، حسین برومند هم یک تیرکلاشینکف به ساق پای چپش خورده بود.

رسول بخاطر شدت جراحت اش، و خون ریزی زیاد، بصورت اغماء و تبدار افتاده است.

ساعت ده صبح، روز هشتم خرداد، ناگهان چند اتوبوس وارد حصار می شوند، اعلام کردند که می خواهند زخمی ها را برای درمان به شهر بصره ببرند، تند و عجو.لانه هر چه اسیر زخمی بود، سوار ماشین ها کردند، زخمی ها را که بردند، تانکر های آب  آمدند و محوطه چند هزار متری را آب پاشی کردند.

سرباز های عراقی سراسیمه این سو آن سو می دویدند، بچه های کم سن و سال را از جمع کل اسرا جدا کردند. دست من را گرفتند. جلوتر از همه جوری که خوب دیده بشوم. بار اولشان نبود، هربار که چنین رفتاری را انجام می دادند، یک ساعت بعد خبرنگاران، یا از صلیب سرخ به داخل حصار توری می آمدند و ما خوب می دانستیم که می خواهند از نظر تبلیغاتی نشان بدهند، جمهوری اسلامی ایران، مرد جنگی ندارد، بچه های کم سن و سال را به جبهه می آورد.

هنوز یک ساعت از این هول ولای سر بازهای عراقی نگذشته بود، کلی خبرنگار، عکاس، فیلمبردار مرد و زن، ریختند داخل حصار؛ از هند و فرانسه، آمریکاه شوروی، انگلیس، آلمان، پاکستان، ترکیه، قطر، عربستان، از همه کشور های دنیا آمده بودند.

از شکل ظاهری آنها می شد فهمید اهل کدام کشور هستند.

 فیلم بردار ها فیلم می گرفتند، عکاس ها عکس می انداختند،  یک سری هم دنبال مصاحبه با اسرا بودند،  
من نیز سر در خیال خویش، خیره به خاک داغ و سوخته عراق،  زل زده بودم به زمین، هنوز نیم ساعت از ورود خبرنگار ها نگذشته بود، یک عالمه عراقی قلچماق، با صورت های پهن ور آمده، سبیل های دراز، چون کله یک دراز گوش، با ماشین های نظامی، با اسکرت و یک هیجان خاص سرو کله شان پیدا شد.

سربازهای عراقی به ما گفتند: فاتح شلمچه آمده است و دویدند مقابلش، زانو زدند، روی زمین، پوتین هایش را می بوسیدند. می گفتند: «فاتح شلمچه عدنان خیرالله است» خشن و تندخو و بد هیبت، ما که این غول وحشی را از قبل ندیده بودیم و به چهره نمی شناختیم. فقط شنیده بودیم که شلمچه و فاو را سپاه سوم و هفتم حزب بعث عراق گرفته بود،

شلمچه را سپاه سوم عراق، به فرماندهی«عدنان خیرالله» و فاو را سپاه هفتم عراق به فرماندهی«ماهر عبدالرشید» تصرف کرده اند. من عکس ماهر عبدالرشید را قبلا، توی سنگرهای که فتح کرده بودیم، دیده بودم، صورتی زشت و بدخو، شکل یک خوک وحشی، یک چشم اش تیر خورده و صورتش را ترکش ها خراشیده بودند، جوری که کاسه چشم اش ته افتاده بود. جای برش ترکش ها چهره اش را بشدت زشت و بد ترکیب کرده بود. این دو وحشی هر دو از سرداران جنگ، و دست راست و چپ صدام افلقی بودند. و از سوئی دیگر رقیب سر سخت یکدیگر هم محسوب می شدند.

فرمانده سپاه سوم عراق گشتی در بین اسرا زد، دوربین ها، به دنبالش، یک راست آمد سمت ما، مقابل دوربین ها ایستاد، یکی از افسران زیر دست اش، یک قوطی آب معدنی که سرش را بریده بودند، به شکل یک ظرف آب در آورده، دادند به دست عدنان خیرالله، سپس یک قوطی آب معدنی سرد، انگار تازه از یخچال در آورده باشند، اطرافش حباب نشسته بود، به دست دیگر عدنان خیرالله دادند.

فرمانده سپاه سوم عراق آمد سمت من، کنارم نشست، من سرم را انداختم پائین، نگاهش نکردم.

دوربین ها همه زوم کردند سمت من و عدنان خیرالله،  که در مقابل من زانو زده، و نیم خیز نشسته بود. عدنان خیرالله، قوطی آب یخ را باز کرد، ریخت داخل ظرف آب، دوربین ها لحظه به لحظه ثبت می کردند، عکاس ها هر ثانیه شاطر دوربین شان را می چکاندند.

فرمانده سپاه سوم عراق، فاتح شلمچه، ظرف آب سرد را به من تعارف کرد. من سرم را بلند نکردم و اصلا نترسیدم، بیاد امام افتادم، بیاد رفیقان شهیدم.

توی دلم گفتم: مجید این اسارت برای تو یک ماموریت بزرگی است، و ناگهان ندائی وحی گونه، ریخت توی دلم؛ و آنگاه موسی به خداوند گفت: خداوندا؛ اکنون که به این کار بزرگ مامورم کردی، شرح صدرم عطا کن، تا از جفا و آزار دلتنگ نشوم، سختی ها را سهل گردان، عقده زبان ام را بگشاء، تا سخنم را نیکو فهم کرده، خوش دریابند.

و آنگاه خداوند پاسخ داد:
ای موسی، ما بر تو منت نهادیم، آنچه از ما خواستی محول شد، محکم باش.....  
اسرا  و خبرنگاران و سربازان و افسران عراقی، همه زل زده بودند به لب های تشنه مجید چهارده ساله که هفت شبانه روز تشنه است.

عدنان خیرالله وقتی بی محلی من را دید، ظرف آب را کمی جلوتر گذاشت و گفت: اشرب مای.

با صلابت سری تکاندم که یعنی؛ نه، من آب نمی خورم، تشنه ام نیست.

فرمانده سپاه سوم عراق، نیم خیز قدری جلوتر خیزید، یک دستش را روی شانه من گذاشت، با یک حالتی دوستانی و معصومانه، جلوی خبرنگارها و دوربین ها، صدایش را بلندتر کرد و گفت: اشرب مای. اشرب مای.
دید من هیچ توجه ائی نمی کنم، انگار که من اصلا او را نمی بینم. بار سوم،  ظرف آب را برداشت، دست دیگرش را روی سرم گذاشت. با یک حالتی، محض و معصومانه، دستی به سرم کشید، آب را گذاشت روی لب های تشنه من، دوتا از دوربین های فیلمبرداری، به فاصله بیست سانتی صورت  ام، و ظرفی آبی که دست عدنان خیرالله رو لب های من گذاشته بود، نزدیک شدند.

_ که فرمانده سپاه سوم عراق، دارد با دست های خودش به اسرای ایرانی آب می دهد.

همه حواس ها به من و او بود. لنز دوربین ها، چشم ها همه به ما دو نفر دوخته شده بود. برای چندمین بار فرمانده سپاه سوم عراق گفت: اشرب مای.

من با توکل به خداوند محکم با پشت دست کوبیدم روی ظرف آب، در آن لحظه خداوند چنان قدرتی به من عطا کرد. خود حیرت زده شدم.

وقتی کوبیدم روی ظرف آب، توی دست عدنان خیرالله، فرمانده سپاه سوم  ارتش حزب بعث عراق، ظرف آب پرت شد، خورد به لنز دوربین فیلمبردار زن هندی، که به فاصله چند سانتی صورتم آمده بود، بعد خورد به زمین، کمانه کرد، بلند شد افتاد وسط خبرنگارهای خارجی، رد آبی که روی خاک پاشیده شده بود، ظرفی که روی خاک افتاده بود. دوربین ها با یک هیجان خاص، از سمت ظرف آب، روی خاک، فیلم گرفتند، لنزهای شان را کشیدند به سمت صورت ام، بعد بردند به طرف چهره غضبناک فرمانده سپاه سوم عراق که سرخ و تفتیده زیر لب می غرید، پوتین هایش را به روی زمین سخت و داغ می فشرد، آنگاه سکوتی سنگین تمام حصار را فرا گرفت، برای یک دقیقه همه سنگ شدند، مسخ شدند، بعد عدنان خیرالله، با حالتی وحشیانه، اما نرم و ملایم، یک قدم جلوتر گذاشت،

دوربین ها همه آمدند دوباره نزدیک ما دو نفر، سربازها وافسران ارشد ارتش عراق ما را احاطه کردند. فاتح شلمچه دستم را گرفت، من را بلند کرد، با معصومیتی تمام، دستی به سرم کشید: خیلی خاص گفت: چرا شما بسیجی ها از دست ما آب نمی خورید؟ من که فرمانده به این باعظمت ارتش عراق هستم، دارم با دست های خودم، به شما آب می دهم! چرا از دست من آب نخوردید!؟

من با یک صلابتی خاص، گفتم: آقای فرمانده با عظمت ارتش عراق،  نگاه کردم به خبرنگارهای خارجی و ادامه دادم: ما الان هفت روز اسیر ارتش عراق ایم. سه روز هست که اینجا توی این قفس هستیم؛ دستم را به طرف خورشید تند و سوزان عراق بردم، ادامه دادم:

 این آفتاب سوزان، سه روزه روی تن زخمی های ما می تابه، ای خبرنگاران، ای فیلمبرداران، ای عکاسان د نیا، شما که آمده ائید ازپیروزی ارتش عراق، از ما اسرا، فیلم برداری کنید،  و می خواهید بروید به مردم جهان نشان بدهید که ایرانی ها اسیرا عراقی ها شدند، می گویم: اینجا مثل عصر عاشوراست،

می دانید عاشورا چه بود، امام حسین را می شناسید،  عاشورائی که جسم زخمی یاران امام حسین(ع) زیر آفتاب داغ و سوزان عراق قرار داشت، امروز سه روز هست که ما تشنه ائیم، نه سه روز، هفت روز، ببینید اینجا نه حصاری نه سایبانی، این آفتاب می تابد روی تن زخمی های ما، شما یک ساعت این جا هستید از گرما کلافه ائید، تمام این بچه ها تشنه اند، گرسنه اند، خون از بدنشان رفته، نه مدوائی نه آبی نه غذائی، تا قبل از ورود شما نزدیک به سیصد اسیر زخمی را از اینجا به بهانه درمان خارج کردند.

بعد نگاه کردم به عدنان خیرالله و گفتم: شما که فرمانده با عظمت ارتش عراق هستید، من از شما یک سوال دارم؟
کجای دنیا با اسرا این طور رفتار می کنند؟

هر نیم ساعت، هر یک ساعت، چند تا از دوستان ما اینجا از تشنگی شهید می شوند.

در حالی که سربازهای شما تانکر آب را می آورند. مقابل چشم اسرا، پشت همین تورها، نگه می دارند، شلنگ آب را باز می کنند روی خاک، مقابل چشمان اسرائی که از تشنگی دارند، هل هل می زنند، از فرط بی آبی شهید می شوند، سربازهای تان پوتین های خود را زیر شلنگ آب نگه می دارند، شادی می کنند. شما می گوئی ما آب به اسرا می دهیم.

سه روز است که ما اینجائیم و صدها اسیر از تشنگی شهید شده اند و جنازه های شان تا قبل از ورود شما زیر آفتاب داغ سوزان مانده بود.

حالا شما آمده اید مقابل دوربین فیلمبرداری خبرنگاران خارجی با دست خودت به من آب می دهید!
می خواهید که من از دست شما آب بخورم.!

الان هم بخاطر تبلیغات و فیلمبرداری جلوی خبرنگارهای خارجی بهمان آب می دهید. درسته؟
سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود. هیچ زبانی باز نشد، بعد با صلابت زل زدم به عدنان خیرالله دوباره حرفم را تکرار کردم؛ جناب فرمانده؛ درسته؟
عدنان خیرالله، مقابل دوربین ها سنگ شده بود، عاجزشد، ماند. جوابی نداشت که بدهد.
مدتی همینطور ماند بعد نطقش باز شد و گفت: نه ما آب می دهیم به اسراء ....
گفتم: بروید فردا با همین فیلمبردارها بیائید، ببنید چند نفر دیگر از رفقای ما اینجا از تشنگی افتاده اند. الان هم فقط جلوی خبرنگار ها آب دست تان هست. آن هم برای تبلیغات جلوی مردم دنیا. آبی که دست تو هست بخاطر تبلیغات هست به گفته خودت که می گوئید من فرمانده رده بالای ارتش عراق دارم با دستان خودم به شما آب می دهم. حالاجلوی دوربین می خواهید به مردم دنیا نشان بدهید که ما فرماندهان ارشد ارتش عراق داریم به بچه های کم سن و سال ایرانی آب می دهیم؛ درسته؟ که تبلیغات جهانی بکنید. می خواهید به دنیا و جهانیان نشان بدهید که ما فرمانده هان رده بالای ارتش صدام، به بچه های کم سن و سال ایرانی اسیر داریم آب  می دهیم.

این حرکت شما فقط برای تبلیغات هست و من هرگز چنین آبی را نمی خورم.

حتی اگر همین الان از تشنگی شهید بشوم.

وقتی فرمانده سپاه سوم ارتش بعث صدام مقابل اسراء و خبرنگارها و جمع زیادی از سرتیپ های همراهش کم آورد. شکست خورد. سرخورده شد، خیلی تند با عصبانیت دستور داد؛ صوت آمار را زدند و خیلی زود همه خبرنگاران را از محوطه توری بیرون کردند. عدنان خیرالله به شکل وحشتناکی عصبانی بود.

من همان حال توی دلم بیاد امام افتادم که گفتند: «ای آمریکا از دست ما عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر..»

بعد توی دلم گفتم: «ای فرمانده سپاه سوم حزب بعث، از دستم عصبانی باش از این عصبانیت بمیر...»
خبرنگارها که رفتند عدنان خیرالله با غضب و تند خوئی تمام، با یک لحن خیلی خشمگینانه داد کشید: «من تا زمانی که از این جا نرفتم، این بچه را جلوی چشم من دار بزنید. جوری بکشید، که دلم خنک بشود و بروم.»
سربازها به تکاپو افتادند. می دویدند و هر کدام تکه ائی از دار مرا را آماده می کردند. من نگاه می کردم. یکی از افسران ارشد، عدنان خیرالله، که یک سرتیپ از محافظان او بود، آمد جلو و به من گفت: بچه تو نمی ترسی؟
می خواهند تو را بکشند.

گفتم: نه من از چی باید بترسم؟

قرار بود چهار روز پیش توی شلمچه شهید بشوم. نشدم. قسمت من نشد. حالا این افتخار بزرگ نصیب من شده که به دست شما شهید بشوم، بعد آن افسر هم هیچ نگفت و رفت.

از جمع اسرا جدا شدم. نشستم روی زمین، فرو رفتم در عالم درونی ام، و در عالم خیال، روانه عالمی دیگر شدم.

هیچ وقت این قدر به شهادت نزدیک نشده بودم. رفقای شهیدم، یک به یک از ذهنم عبور می کردند، من به آنها سلام می دادم. فکر می کردم بعد از شهادت با کدامین شهید روبرو خواهم شد.

تو حال خودم بودم، که باز سرتیپی دیگر از همراهان عدنان خیرالله که بعدها منصوب شد، به فرماندهی کل اردوگاه های اسرا در عراق، دستش را روی شانه ام گذاشت.ایستادم. مچ دستم را مثل یک دوست چسبید و چند قدم راه رفتیم. ایستاد و مکثی کرد، یک آدامس از توی جیب اش در آورد، آدامس خارجی بود، برای اولین بار بود که یک آدامس خارجی می دیدیم. فارسی را خوب حرف می زد.
گفت: آین آدامس را بگیر بخور.

گفتم: من آدامس نمی خورم.
خندید و گفت: از دست من نمی خوری.؟
گفتم: نمی خورم.
گفت: از این آدم نمی ترسی؟
گفتم: نه برای چی باید بترسم؟
گفت: اصلا توی عمر خودت این گونه افسر را دیده ائی؟

گفتم: نه ندیدم. برای چی بخوام ببینم. چرا باید دیده باشم. اصلا منظورتان از این حرف ها چیست؟
گفت: این آدم یکی از افسران بلند پایه ارتش عراق هست، در یک پروسه دراز مدت آموزش های سخت تخصصی نظامی دنیا را گذرانده و شده است افسر؛ با گذران یک دوره طولانی به این درجه رسیده است. تو چطور به این افسر بلند مرتبه ارتش عراق توهین کردی؟ چرا بهش بی احترامی کردی؟

گفتم: کجاش توهین بود؟ فقط نخواستم آب بخورم. من اصلا هم به آن افسر بی احترامی نکردم.

مچ دستم را محکم فشرد. با دست دیگرش دستی به سرم کشید، من را به نقطه خلوت تری برد، جائی که صدایش را نه بچه های خودمان، نه عراقی ها می توانستند بشوند. دور از گوش و چشم دو طرف، صمیمانه تر به اسم مرا خواند و گفت: مجید اگر یک مصاحبه علیه جمهوری اسلامی ایران بکنی، من می گم تو را اعدام نکنند. من با خنده بهش گفتم: اگر می خواستم علیه نظام جمهوری اسلامی ایران مصاحبه کنم، این کار را با افسرتان نمی کردم.

دستم را رها کرد با لحنی که صد درجه واژگونه شده بود. با لحنی مخاصمه مانند گفت: مجید معلومه که خیلی بچه کله شقی هستی؟

گفتم: شما هرجور که می خوای تعبیر کن. هر ترفندی که زد، لبخند مهر، آدامس خارجی، رفتار نرم و ملایم و عطوفت بارش، هرکاری که کرد فهمید من وطن فروش نیستم، من یک بسیجی دلده ام، یک بسیجی که بخاطر امام اش، آرمان اش، خودش را هرگز نمی فروشد. متوجه شد که مجید این «حرس الخمینی» چهارده ساله تا پای جان پای دلش ایستاده است و تحت هیچ شرایطی هویت اش را حراج نخواهد زد.

بعد این سرتیپ لبخندی زد و دستم را از دستش جدا کرد و گفت: «مجید مجید مجید، حرس االخمینی...»....و با نا امیدی رفت. هنوز یک قدم نرفته بود که من صدای اش زدم، با صلابت و سربلندی گفتم: شما می توانید اعدام تان را انجام بدهید...

او اخم کرد و رفت.

او که رفت اسرا  دوره ام کردند، بچه هائی که قدری از لحاظ آرمانی ضعیف تر بودند، در آن شرایط خاص  گفتند: مجید واقعا تو نمی ترسی!؟ بابا این ها جلادند، شوخی ندارند، می خواهند تو را بکشند. این افسرهای عراقی سربازهای خودشان را مثل آب خوردن تو کله شان تیر خلاص می زنند و می کشند. تو که برای شان از آب خوردن هم کشتن ات آسان تر است.

«شعبان نائیجی» دستم را محکم چسبید و گفت: مجیدجان هیچ نترس، فقط ذکر بگو؛ خوشا بحالت که داری شهید می شوی. بعد اشک های شعبان نم نم جاری شد.

و با بغض و بیقراری گفت: عجب سعادتی مجید. تو پریدی، پریدی مجید. تو پروانه شدی....
هنوز دستم تو دست شعبان بود، یکی دیگر از بچه ها، که بعد اسارت آرمانش به آرمانک تنزل پیدا کرده بود، با دلسوزی گفت: آخه مجید برای چی الکی داری خودت را به کشتن می دهی. برو یک مصاحبه بکن تمام. چرا داری با این ها لج می کنی.

تو را می کشند مجید.

دستم را از دستش کندم و گفتم: آخه شماها را چه شده، تا چند روز پیش همه از شهادت دم می زدید، حالا این جا حرف از کشته شدن می زنید، آرمان تان آرمانک شد و شهید شدن را بی جهت کشته شدن می دانید، مگر نه اینکه ما پیرو همان حسینی هستیم، که همین قوم بی مروت و بی ایمان سرش را به نیزه کردند.
حرفش را هم نزنید، این اسارت یک ماموریت بزرگی است که خدا بهمان محول کرده است.

بسیجی امام از مرگ نمی هراسد، بچه ها مگر تا چند روز پیش این شعار ما نبود. روی سربند های مان چه نوشته بودیم.  به همین زودی یادمان رفت. نه؛ هرگز با دشمن مسامحه نمی کنم.دشمنی که هنوز گلوله اش توی ران و پهلوی رسول هست، تو.ی پای حسین هست، شهید نبی پور را فراموش کردید، هشت روز قبل، یادتان رفت، چگونه با قناسه توی سرش زدند و تشنه شهید شد. جائی که ما اسیر شدیم، شلمچه، شلمچه خاک خودمان بود. بعد من بروم با دشمنی مصاحبه کنم که به دین ما، به کشور ما تجاوز کرده، نه اصلا من مصاحبه نمی کنم. اصلا هم نترسید، هر چه خدا بخواهد همان می شود.

من می دانم که همه شما اهل شهادت هستید، فقط نمی خواهید که من این جا مقابل چشم تان شهید بشوم.

بچه ها با آن حال نزارشان زدند زیر خنده و گفتند: مجید ما باید به تو دلداری بدهیم که نترسی، تو به ما می گوئی نترسید. واقعا خداوند یک حجابی مقابل دل من و ترس انداخته بود که من آنجا مقابل تهدید دشمن در برابر مرگ نترسم و نهراسیدم و محکم ایستادم. کم کم داشت بساط دارشان دیگر داشت آماده می شد، من منتظر بودم و حالا با تمام وجود پذیرفته ام که تا لحظاتی چند شهید خواهم شد.

ناگهان مرگ برای من از هر چیز دیگری در دنیا شیرین تر جلوه گر شد، زیباتر شد، در رویاءی شیرین شهادت بودم که دیدم آن سرتیپ دوباره دارد به طرف من می آید.

من هیچ نترسیدم، ذره ائی ترس به دلم راه نیافت، واقعا این من نبودم، که خدا  اینگونه می خواست، وگرنه انسان، این که در لحظه دچار ترس و لغزش بشود، توی وجودش هست،

مگر نه این است، که شیطان از راه های نفوذی خودش، نفوذ می کند. باید دلم را قرص و محکم می کردم، که مبادا یک لحظه بلغزم و تمام.

آن سرتیپ آمد و گفت: مجید من به هر شکلی بود فرمانده را از این جا فرستادم رفت.

گفتم: خوب منظورتان چی هست؟

گفت: من رفتم به عدنان خیرالله گفتم این بچه است، کنارتان ایستاده، آن اتفاق آنجا جلوی دوربین خبرنگارها رخ داده، عکس این آدم الان توی تمام دنیا پخش شده، اگر او را بکشیم آبروی ارتش عراق در دنیا خواهد رفت،

می گویند: یک بچه چهارده ساله با این ها چنین رفتاری را کرد، آنقدر ظرفیتشان پائین بود که فوری اعدامش کردند، این اعدام توی دنیا مقابل افکار عمومی جهانیان برای ما گران تمام می شود. این طور روانه اش کردم و عدنان خیرالله رفت.

گفتم: این هم یک ترفند جدید شما هست که از من یک جاسوس درست کنید، اشتباه می کنید، بعد با یک لحن خاص قسم خورد: والله العظیم اینطور نیست. بخدا اینجور نیست مجید.

گفتم: چطور یعنی چی؟

گفت: ما خودمان از این آدم متنفریم، این به ما خیلی ظلم می کند من خودم از این نکبت بدم می آید، ولی می ترسیم، یک جلاد است، الان که تو یک بچه چهارده ساله اسیر ایرانی جلوی اش ایستادی، خردش کردی، غرورش را شکستی، من کیف کردم. خیلی خوشحال شدم. این آدم بی جهت خیلی از افسرها و سرباز های ارتش ما را کشته است.

این آدم پلیدی هست. تو او را نابود کردی جلوی ما او را کشتی مجید. این عدنان خیرالله توی عراق به اندازه صدام محبوبیت دارد، بعد دستی به سرم کشید و رفت.

«بعدها شنیدم بخاطر همین محبوبیت صدام،عدنان خیرالله را در یک بالگرد معدوم اش کرد. و یک نماد هم از او ساخت»

او که رفت مجروحین را آوردند، از وضع ظاهری مجروحین معلوم بود که هیچ درمانی صورت نگرفته، رسول و دیگر مجروحین وضع نابهنجاری پیدا کرده بودند.

از با حیرت رسول پرسیدم چی شد؟

انگار وضع تان بدتر شده! رسول کریم آبادی گفت: مجروحین را به یکی از بیمارستان های شهر بصره بردند، جائی که بی شباهت به یک بیمارستان نطامی نبود، همه ما را در محوطه بیمارستان روی زمین رها کردند، نه آبی نه غذائی، نه داروئی، حتی یک قطره آب هم بهمان ندادند.

واضع بود که فقط عراقی ها میخواستند در حضور خبرنگار ها مجروحین حضور نداشته باشند، رسول حال وخیمی پیدا کرده بود، هشت روز از ظهر روز اسارت ما، می گذشت. ران های رسول بشدت متورم شده، و از شدت عفونت، تبدار، و از شدت تب می لرزید، ارتعاش همه وجودش را پر کرده بود.

صبح روز بعد همه ما را به خط کردند، من و شعبان صالحی؛ و سعید و حسین، همه رفقا در یک ستون، دست های ما را بهم بستند و سوا ایفا کردند.رسول جلوی من قرار داشت و شعبان صاالحی جلوی رسول، چون دستان ما را همه بهم بسته بودند. رسول وضع دلخراشی داشت، هر دو قدم که می رفتیم، می افتاد، من و شعبان هم می افتادیم، بعد بقیه بچه ها کشیده می شدند، سیم های نازک تلفن کن، مچ دستان همه ما را بریده و خونین و زخمی کرده است، دردی که تمام وجودمان را فرا گرفته، با مشقت و رنج جانفزائی سوارایفا شدیم، آنجا دستان ما را باز کردند و بصورت انفرادی از پشت بستند، رسول چون ران هایش متورم شده بود و نمی توانست روی صندلی فلزی ایفا بنشیند، کف ایفا به شکم خوابید، روی هر ایفا هشت سرباز مراقب گذاشته بودند، صدها

استفاده از اين خبر فقط با ذكر نام شمال نيوز مجاز مي باشد .
ایمیل مستقیم :‌ info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
 
working();
نظرات خوانندگان :

عبداللهی 8 فروردين 1391
خیلی جالب وآموزنده بود.همین رشادتها اسلام ونظام را تاکنون حفظ نموده است.امیدوارم خداوند این سرباز اسلام را برای خمیشه حفظ وحراست نمایندو همیشه همان حال وروحیه دوران اسارت درایشان متبلور باشد وآرمانهای بلند نظام و اسلام را داشته باشد وحفاظت نماید.ایشان یک چهره ملی است چرا با گمنامی زندگی می کند لااقل باید خاطراتش در کتابها وسایتهای رسمی ومعروف کشور وروزنامه ای پرتیراژ معرفی وثبت شود.هرکجا که هست خدا نگهدارش باد وتوفیق رفیق راهش.اینگونه انسانها در دنیا کمترپیدا میشه تا چه برسه به ایران که البته هست.ماخواهان معرفی ایشان در سایتهای معروف داخلی وخارجی هستیم حتی به زبان عربی وانگلیسی ودیگر زبانهای زنده دنیا.
نا شناس 11 فروردين 1391


@الله اکبر حق را ادا کردید. ژنرال کوچ بسیجی معرکه بود.

@سلام ودرود خدا بر آزاده پر افتخار مجيد زارع رشادت و جوانمردي شما هميشه ماندگار خواهد بود به تاسي از امام راحل بر دستان پر افتخار شما بوسه مي زنيم

@باز هم این کارگردانهای ما بگویند فیلمنامه قوی برای دفاع مقدس نداریم. چی بهتر از این. خدا کند یک کارگردان و فیلمساز مسلمانی پیدا بشود همین متن فوق را تبدیل به یک فیلم سینمایی بکند. خدا می داند اینکار چقدر ارزش خواهد داشت. این داستان سنگ نی ترکاند. بهترین نمایش مظلومیت سربازان خمینی.

@خیلی جالب وآموزنده بود. خاطرات این ژنرال کوچک بسیجی، همین رشادتها اسلام و نظام را تاکنون حفظ نموده است. امیدوارم خداوند این سرباز اسلام را برای همیشه حفظ وحراست نمایند و همیشه همان حال و روحیه دوران اسارت در ایشان متبلور باشد و آرمانهای بلند نظام و اسلام را داشته باشد و حفاظت نماید. ایشان یک چهره ملی است چرا با گمنامی زندگی می کند، لااقل باید خاطراتش در کتابها وسایت های رسمی و معروف کشور و روزنامه های پر تیراژ معرفی و ثبت شود. هرکجا که هست خدا نگهدارش باد و توفیق رفیق راهش. اینگونه انسانها در دنیا کمتر پیدا میشوند تا چه برسه به ایران که البته هست. بجای این قهرمان های ملی، هنر پیشگان و بازیگرانی را معرفی می کنند، سیمای جمهوری اسلامی ما به خانه های ما می آورند که تنها دغدغه شان، مشتی آرزوهای منفعت طلبانه، نوع رنگ لباس و رژلب و کفش های چند صد هزار تومانی، ماشینهای دویست میلیونی و هزار مزخرفات دیگر شده است، قهرمان ما، قهرمان های واقعی در گمنامی، ماخواهان معرفی ایشان در سایتهای معروف داخلی وخارجی هستیم حتی به زبان عربی و انگلیسی و دیگر زبان های زنده دنیا.

مصطفی اسماعیل زاده 12 فروردين 1391
یاد آن روز ها بخیر یاد آن روزهایی که قدمهای سردار آقا مجید اسیر شده بوی شهادت میداد یا آن روزهایی که آخرین دیدارش در سن نوجوانی بوی شهادت میداد
درود بر حاج مجید که بعد از خاموش شدن شعله های جنگ وعده داد با قلم وخودکار خود راه شهدا را در عرصه علمی دانشگاه ادامه دهد ودر حال حاضر یک دکتر به تمام معنایست در خدمت مردم است خدا پشت پناه شما دوستدارشما خادم بخش کیاکلا اسماعیل زاده
فرشاد راعی 14 فروردين 1391
بابا دمش گرم
خیلی زیبا قلم زد
والبته شاید بعضی ها بگویند که نباید اینها را گفت و ریا میشود که در جوابشان باید بگوین که اتفاقا باید اینها را گفت تا کسانی که بی خبرند، از اوضاع آن روزها خبردار شوند.
واقعا اگر خاطرات جنگ جمع آوری شود، برای خاطرات هر رزمنده یک فیلم زیب می شود ساخت.
لفوري 17 فروردين 1391
و امروز افرادي هستند كه شدند وارثان اين انقلاب و خود را بعنوان يك بسيجي جا زده اند و چه كارهاي كه انجام نمي دهند ، اما امثال حاج مجيد ها بدون ريا و بدون هيچ چشم داشتي به كار طبابت و آنهم مثل زمان جنگ خالصانه و مخلصانه در خدمت مردم هست و كي است كه قدر دان اين عزيزان باشد ، چرا صدا و سيما مازندران اي عزيز را در برنامه خود دعونت نمي كند تا خاطراتي از آن دوران را بصورت زنده براي مردم و دسووتدارانش بيان كند آيا جاي در سيماي مركز استان تنگ مي شود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
م.علیپور 18 فروردين 1391
ماکه اندازهی شما نیستیم ولی دمت گرم برادر بسیجی من
نا شناس 22 فروردين 1391
دشمنان اين كشور از همين روحيه شهادت طلبي ميترسند آرزوي توفيق وسربلندي هميشگي براي همه گمنامان جنگ تحميلي وبخصوص دكتر زارع رااز خداوند متعال دارم

ارسال نظر :
پاسخ به :





نام : پست الکترونیک :
حاصل عبارت روبرو را وارد نمایید :
 
working();

« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما »
هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد

سامانه آموزش آنلاین ویندی
Page created in 0.556 seconds.